روزی روزگاری

ساخت وبلاگ

ادم ها هم تمام می شوند مثل سطل ماست تو یخچال، مثل عطر روی میز توالت، یک روز می ایی میبینی ترش شده و کپک زده، عطرش پریده و فقط الکل مونده ازش ،یا کاکتوس پشت پنجره که ریشه هاش پوسیده و گندیده ،با تمام مقاومتی که  در برابر سرما و بی ابی داره یه روز میشه که دیگه هیچ افتابی سبزش نمیکنه ، روز هایی رو میگذرونم که حس می کنم تمام  شده ام

تمام

روزی روزگاری...
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 4 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 15:23

 دیشب که ستون های خانه لرزید تمام دارایی ام که تو باشی را برداشتم و دویدم و تو چه کودکانه به تاب بازی زمین قهقهه می زدی ودلت غش رفته بود و صدای خنده های تو هزار  برابر  بیش از انچه گوشهایم توانش را داشته باشد در مغزم  میپیچید و میکوبید و می درید مادر را دیدم اشª روزی روزگاری...ادامه مطلب
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 9 خرداد 1397 ساعت: 20:36

یک دو سه بپر

بالاخره یک روز خواهم پرید و تمام ترس هایم از ارتفاع، از پستی ها تمام خواهد شد، بعد ها شاید بگویی یا مثل من بنویسی مادرم زنی بود ضعیف  یا قوی، اما بی شک خواهی دانست تو تنها کسی بودی که دیوانه وار دوستت داشت و سال ها بود که بی تو نمی توانست بپرد❤️❤️❤️❤️

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۶ساعت 20:8  توسط ایناسامنیاک  | 

روزی روزگاری...
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 23:00

تو در بهار من که همان پاییز است می آیی !در خیابان های مهر آلوده تهران تمام پسرک های شهر را حریصانه می کاوم و از خود می پرسم تو شبیه به کدام  یک از آن ها خواهی بود? نام آوش به معنای  زلال چون آب را برایت انتخاب کرده ایم.خزان امسال به جای باران تو بر من می باری و من بی شک سبز خواهم شد. چیزی به جدا شدن بند های میان من وتو نمانده ومن با بی خوابی هاو نفس های بریده تر این روز ها بزرگتر می شوم, صبورتر می شوم، عاشق تر می شوم.   با تمام کم و کاستی هایم  تو در جان من آفریده شدی و من احساس قدرت می کنم که سرانجام از حس وحشتناک زندگی یک ماهی کوچک قلبدار در تنم ، این همه عشق در من جای گرفته. روزی روزگاری...ادامه مطلب
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 6:08

آخرین حرفی که  قبل از تزریق بی حسی  میان من و دکتر رد و بدل شد همین بود "پس چرا" پس چرا بعد از این همه فعالیت  و پیاده روی نتونستم طبیعی زایمان کنم در همان حال که داشت فرم مربوط به جراحی  را پر می کرد تو ضیح  داد خدا رو شکر 50 60 سال پیش باردار نشدی وگرنه سر زایمان خودت و بچه از بین می رفتی...یادته قدیمی ها میگفتن طرف و آل برده؟ ورزش سنگین هم گاهی مزید بر علت میشه و من شکر گذار از این که آل منو نبرده  در حالی که به شانسم تف می انداختم دراز کشیدم . در چند دقیقه ای که دکتر مشغول باز کردن شکمم بود تمام این نه ماه  با دور تند جلوی چشمانم پخش می شد که صدای  دکتر رو شنیدم که میگفت اینقدر ورزش کردی ورزشکار به دنیا آوردی و چند ثانیه بعد با صدای گریه مسافر کوچک در راه مانده ام، اشکهایم مثل سیل جاری شد وقتی  نوزاد کوچک داغ را  روی صورتم گذاشتن با چشمانی که این سو آن سو می دوید با ولعی وصف ناپذیر صورت اشک آلودم را می خورد و من  احساسی را تجربه کردم که قطعا  هیچ وقت تکرار نخواهد شد، احساسی که هنوز بعد از یک ماه  مرورش مو بر اندامم سیخ می کند .  چقدر نزدیکم به روز های کودکی ، روزگاری که آغوشم مامن  روزی روزگاری...ادامه مطلب
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 6:08

مانند پسرک شده ام  در ماشین خوابم می گیرد، بی محابا باد دلم را در فضای خانه رها می کنم، لالایی آرامم می کند، دایما بالا می آورم، گذشته را بالا می آورم، کینه ها را بالا می آورم، دهانم تلخ می شود ، گلویم می سوزد، گریه می کنم، زبان این روز هایم مثل نوزاد کوچکم شده " گریه"

این یعنی افسردگی پس از زایمان؟

روزی روزگاری...
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 6:08

پای عزیزم دوستت دارم، دیشب  که رویت را میدوختند سیر تماشایت می کردم، خونین و سیاه با  ناخن های زرد  پوسیده در حال افتادن،کمی  بالاتر جای بازی اشکنک داره های کودکی را دیدم،کمی گوشت اضافه اورده بود بیچاره، دلم برایت سوخت تو چه خوب با من راه می امدی !با کفش کوه های ضمخت در ارتفاعات ،باکتانی هایم به وقت دویدن، برهنه ر وی داغی ماسه ها،  رقص کنان روی پاشنه های بی مروت کفش های سفید عروسی!راستی روزهای مادر شدنم را یادم نرفته یک تنه من و نوزادم را با ۸۰ کیلو وزن بی منت میکشیدی میکشیدی تا کمتر دلتنگ دویدن شوم . می دانم خسته ات کردم زخمی ات کردم فراموشت کردم ،حتی حالا که درد داری کج کج باز هم با من می ایی،تو مهربانی میکنی با من نامهربان،اصلا بیا تا کمی تیمارت کنم، زخم هایت که بهتر شد بگذار چند ساعت در اب گرم بگذارمت  ناخن های دردناکت را سوهان بکشم  بعد برایت یک لاک خوشرنگ بزنم بعد دوباره با هم بایستیم  بدویم برقصیم و پا به پای اوش کوچک من دوباره قدم  برداشتن را از نو شروع کنیم،بیا با پسرک کوچک خوش خنده من زمین بخوریم، دوباره پاشیم ، بعد که از درد زمین خوردن بغضمان گرفت مثل اون در چشم به هم زدنی ب روزی روزگاری...ادامه مطلب
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 6:08

 بسیار مفتخرانه می گوید سال 51 ازدواج کرده  و در سال 52 خدا بچه اول را به آن ها داده ، با اعتماد به نفس بالایی که کم تر درش سراغ دارم مدام تاکید  می کند که بچه شالوده زندگی را محکم می کند. به زعم خود نبود مهر طلاق در شناسنامه اش یعنی زندگی اش را حفظ کرده پیر مرد تنها زندگی می کند و مدام اشک می ریزد سال 63 ازدواج کردند و من سال 64 به دنیا آمدم و موفق به تحکیم شالوده زندگیشان نشدم تنها زندگی می کنند و هر یک مدتهاست از قافله زندگی جا مانده اند ما وارث رنج آن ها شدیم و چه بسا پسرکم وارث درد ما شود ، گویا گرفتار تسلسل درد تا بی نهایت شده ایم درمانده ام پا در گل و بغض در گلو که چه باید کرد! روزی روزگاری...ادامه مطلب
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 6:08

مرا از دور تماشا کن

من از نزدیک غمگینم

روزی روزگاری...
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 6:08

من دارم دیوونه میشم یا دنیا دیوونه شده ، دیدن کلیپ عمران نفس هایم را واقعا به شماره می اندازد،  شرمسار می شوم  ،به خود میپیچم، رنج می برم، اشفته وار سوی پسرکم می دوم، کنارش دراز میکشم، دست های کوچک مردانه اش  را می گیرم، اما هنوز یک جای کار میلنگد که من ارام نمیگیرم ، چشم های  عمران، لب هایش، دست هایش  مرا می ترساند، مثل پیکان خونی   جلوی کلانتری تو راه مدرسه که سال ها از اون می ترسیدم ،  از اونور خیابون میرفتم که پیکان و نبینم اما بوی خون و حس می کردم، پیکانی که دو روز اونجا بود اما من سال ها تو راه مدرسه تا خونه فکر میکردم حتما اونی که  رو پیکان کشته شده یه دختر داشته اندازه من ،اندوه کودکانه  و ترس و ترس،حالا  هم اندوه و ترس های مادرانه ،  کاش  تا ابد در دنیایت بوی خون نیاد ،رنگ خون نبینی    روزی روزگاری...ادامه مطلب
ما را در سایت روزی روزگاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shazdehkocholoood بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 6:08